بنام خدا
سلام شما اومدید؟
ابراهیم بود .سرش را از بین گندم ها که دسته دسته روی هم تل انبار شده بود در آورده بود .من و بابا جون هاج و واج مانده بودیم که اونجا چه کار می کرد.
دیشب مانده بود سر زمین.گندم ها را چیده بودیم و باید یک نفر می ماند که دزد به آنها نزند.ابراهیم گفت دیشب چند تا شغال آمده بودن منم اومدم و اینجا قایم شدم.
فکرش هم وحشتناک بود .به ش نزدیک شدم ((اگه مادر بفهمه چی می گه ؟دادا! حالا نترسیدی؟))
ابراهیم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت :نه دادا خدا بزرگه.